بررسی دیدگاه ارسطو (زن از دیدگاه فلسفه سیاسی غرب)
فلسفه ارسطو در اهداف و شیوه سخن به طور قابل ملاحظه ای با فلسفه افلاطون تفاوت دارد. ارسطو، صاحب نظر و متفکری انتزاعی است و به همین دلیل در قطبی کاملا مخالف با افلاطون قرار میگیرد. به دیگر سخن، افلاطون در سراسر گفتگوهای انتقادی خود که معمولا پیرامون مسائل و مشخصه های مقدس و ممنوعه ـ taboo ـ بودند و جزء رسم ها و آیین های دنیای آن روز قرار میگرفتند، بحث و مجادله میکند و از عقایدش بی مهابا و به طور رادیکال دفاع مینماید. اما ارسطو به معرفتهایی که در آن زمان به طور اکتسابی در بین مردم رواج بود، میپرداخت و سعی میکرد که به شناخت پدیده ها و علت چرایی آنها از طریق معرفت تجربی، دسترسی یابد. احتمالا هیچ فیلسوفی حتی هگل که کارهایش را میتوان به عنوان بهترین نمونه از بحثهای فلسفی دانست، وجود ندارد که درباره فلسفه به این نتیجه و تعریف رسیده باشد که: “فلسفه آرایی است که در ظرف و جغرافیای زمان خودش نمایان و درک میشود.”
ارسطو درباره معرفت و شناخت تجربی میگوید: “انسان معرفت خود را با احساس جزیی آغاز کرده و مفهوم کلی را که بالقوه در آن احساس مندرج است، اندک اندک فعلیت بخشیده است. به عبارت دیگر، هر معرفتی ابتدا با احساس شروع میشود، احساسی که جزیی است و در مکان معین و زمان معلوم به فردی مشخص اختصاص دارد و سپس این معرفت به مجرای تحول خود و در مدارج متوالی میافتد. در این تحول هر درجه معرفت از معرفتی که مقدم بر آن است بیرون میآید، یعنی درجه بالاتر معرفت در مرحله پایین تر بالقوه وجود داشته است.” ارسطو بر این باور است که تحقیقات علمی به سادگی مشاهدات امور دنیایی نیست زیرا تحقیقات علمی آن چیزی است که علت غایی و چرایی امور را نشان میدهد. همچنین از دید او علت غائی امور را میبایست به همان طریقی که وجود دارند و حس میشوند، مورد مطالعه قرار داد. افلاطون سعی داشت گفتگوهایش در مورد مسایل مختلف را به شیوه استدلالات عقلی و استاندارد شده بیان کند. به همین دلیل روشهای نظری و معینی در گفتارهای انتقادیش متداول و معمول بود. اما در مقابل، ارسطو در قلمرو بیان آراء، و عقاید فلسفی خود روشهای تحقیقی ارائه میداد که با روشهای افلاطون، متفاوت بود. برای مثال او در اخلاق نیکوماخوس (Nicomachean Ethics) و در شرح فضیلت، اشاره به روش تحقیق میکند و میگوید که: “فضیلت را بسان بسیاری دیگر از چیزها باید طبق مشهودات بررسی نمود تا به حل معما نائل آمد. در این روش میبایست که آراء و نظرات مشترک و موثر را پیرامون موضوعی فراهم آورد و اگر فراهم کردن همه نظرات مشترک ممکن نیست، لااقل بیشترین و مهمترین آنها برای حل فرضیه ضروری است. اگر نظرات مشترک صحت فرضیه ای را اثبات کرد، این دلیل، برای پذیرفتن آن فرضیه کافی است.”
ارسطو، آرا و عقاید خود را به عنوان یک فیلسوف اخلاقی ارائه میدهد و از این روی در نظرات متداول و معین خود که ممکن است او را به ابهام و تناقض گویی زیان آور بکشاند، پرهیز میکند. اخلاق ارسطو در یک بعد وسیع، یک اخلاق سنتی، صریح و مستدل است و برخلاف افلاطون که دستورات اخلاقی اش برای عصری دیگر و متفاوت از عصر خودش بود، ارسطو از وضعیت موجود (Status quo) دنیای واقعی عصر خود سخن میگوید و به باورهای مردم از دید طبیعت و اجتماع میپردازد و این دو قلمرو را بهترین روش برای ارائه نظراتش میداند.
بدیهی است که دستاوردهای محافظه کارانه ارسطو را نمیتوان به سادگی به فرضیه های تعصبی و دگماتیک تعبیر کرد زیرا او از شیوه عقلانیت ویژه ای تبعیت میکند. ارسطو بر این باور است که امور طبیعی را میبایست همانطور که هستند و وجود دارند مورد بررسی قرار داد. اگر آن امور وظایفی که به آنها محول شده اند را به خوبی انجام دهند، پایدار و باقی میمانند و در غیر این صورت، مضمحل شده و از بین خواهند رفت. برای مثال، ارسطو در ابتدای کتاب سیاست (Politics) بیان میدارد که: “ماهیت هر چیز به وظایف ما از توانایی آنها برمیخیزد. بدانگونه که چون دیگر نتوانند وظایف خود را انجام دهند، نباید آنها را همان چیزها پنداریم.”
دورنمای فرضیه وظیفه مند (functionalist) ارسطو، نشان میدهد که او به عالم نفس اهمیت میدهد. اگرچه psych ، نفس یا جوهر مشخصه ای است که فقط در موجودات زنده دیده میشود، اما با این وجود ارسطو در بیان مقایسه نفس با جسم به مثال برندگی تبر و بینایی چشم روی میآورد.
به عبارت دیگر، برندگی تبر، نفس تبر است و خود تبر، جسم آن محسوب میشود و یا چشم بسان جسم است و بینایی در نقش نفس میباشد و به تعبیر ارسطو “هرگاه تبر جسم آلی باشد، برندگی آن را نفس آن میدانند.”
یعنی اگر نفس تبر که برندگی است را از تبر بگیریم، دیگر این ابزار را نمیتوان تبر نامید، مگر اینکه تبر مفهوم دوگانه ای داشته باشد. او اضافه میکند که “اگر چشم را به عنوان جسم بدانیم، بینایی، نفس این جسم قلمداد میشود.”
در اینجا به روشنی میتوان دریافت که از نظر ارسطو، نفس آن چیزی است که بتواند وظایف خودش را با قابلیت تمام انجام دهد. به علاوه، نفس، جوهر مجرد و مستقلی نیست که بتواند در هر بدنی که بخواهد یا سرنوشت روحانی او اقتضاء کند، درآید و یا همچنین بدنی را که داشته است برای حلول در بدنی دیگر که از نوع دیگر است ترک گوید، بلکه هر نوع از موجودات زنده دارای نفسی متناسب با بدن خاص خویش اند و جز در همان بدن امکان وجود و فعالیت برای آن نیست. ارسطو نسبت بین نفس و جسم را همانند افزار و افزارمند تصور میکند و میگوید که: “هر صنعتی ابزار مختص به خود را دارد و هر نفسی در بدن ویژه خود جای دارد.” به سخنی دیگر، هر نفسی مستلزم بدن معینی است و تغییر نوع بدن مستلزم این است که نفس دیگری که در مرحله دیگری قرار دارد، پیدا آید. اگر قائل به این رای شویم که نفس واحد بتواند به بدنهای متعددی تعلق پذیرد، بدان میماند که بگوییم که شخص نجار برای اینکه صنعت خویش را فعلیت بخشد میتواند به جای اسباب نجاری، از آلات موسیقی استفاده کند و این باطل است زیرا مثل این است که بگویند صنعت نجاری را میتوان با فلوت (نی) به کار بست. واقع امر این است که هر صنعت باید آلات خاص خود را به کار برد و هر نفس، بدن ویژه خود را داشته باشد.
در فرضیه وظیفه مند ارسطو، موجودات بر حسب وظایفی که دارند طبقه بندی و شناسایی میشوند و مثالهای ابزار و اجزاء بدن، مثالهایی است که او در مورد وظیفه مندی اشیاء به کار میبرد.
ارسطو نظریه ای ارائه میدهد که براساس یک قیاس منطقی، موجودات زنده باید در ارتباط با یکدیگر و محیط پیرامون خود ارزیابی شوند. این در حالی ست که پیشتر دموکریتوس Democritus فیلسوف طبیعی، پی به ضرورت پدیده های طبیعی برده بود و ارسطو، نظریه او را به خاطر اینکه او علت غائی را در نظر نگرفته و آن را از پدیده های طبیعی حذف کرده است، به نقد کشید. ارسطو پذیرفته بود که “البته آن درست است و (همه آن چیزی که طبیعت به کار میبرد) در حکم ضروریات هستند. ولی آن پدیده ها به طور همزمان، دارای هدف و علت غائی هستند، زیرا در هر موردی یکی بهتر از دیگری است.”
جهان بینی ارسطو یک جهان بینی سلسله مراتبی Hierarchy است. یعنی در باور او موجودات از پایین ترین گیاه تا نژاد انسان و ماوراء نژاد انسان تا اجرام فلکی و خدایان، طبق سلسله مراتبی نظم داده شده اند. با این سیستم سلسله مراتب است که ارسطو میگوید: “در عالم طبیعت و همانطور در عالم هنر همیشه پست ترین ها برای خدمت به برترین ها مقدر شده اند.” همچنین بدین دلیل است که او به تکرار تاکید میکند که “طبیعت هر چیزی را بیهوده خلق نمیکند.” ارسطو در بحثهای خود بیان میدارد که “گیاهان برای آن آفریده شده اند که جانوران را خوراک دهند و جانوران آدمیان را.” در اینجا به وضوح میتوان دریافت که انسان در بالاترین رده موجودات فانی قرار دارد و “تمام حیوانات که به وسیله طبیعت آفریده شده اند به خاطر انسانها است.” این دیدگاه ارسطو، مبتنی بر این است که انسان اشرف مخلوقات و مرکز ثقل عالم موجودات است. اما نکته ای که میبایست در مورد انسانها یعنی برترین موجودات اشاره کرد، این است که نژاد انسان خود دارای سلسله مراتبی است.
(در اینجا لازم است که مطلبی را در حاشیه بیاوریم و سپس به ادامه موضوع و وظایف انسان بپردازیم) ارسطو وقتی به مطالعه جوامع میپردازد، به بعضی از قضایای ثابت میرسد که اساس فلسفه اخلاق و سیاست او را تشکیل میدهند. به دیگر سخن، این قضایای ثابت است که باعث میشود بگوید شهر یونانی polis شهری است که بنابر طبیعت بنا شده است و بهترین شکل جامعه سیاسی است و متعاقبا خانواده یونانی ـ با متعلقات آن یعنی زنان، بچه ها و بردگان ـ امری طبیعی و بهترین شکل نهاد خانواده میباشند. بدیهی است ما در این رابطه ابتدا، باید به آنچه که ارسطو در مورد وظایف انسانها معتقد بود، بپردازیم.
ارسطو در آغاز کتاب “اخلاق نیکوماخوس”Nicomachean Ethics” آورده است که خوشبختی مرحله پایانی استغناء و بی نیازی فعالیت انسان است. او بعد از اینکه علل خوشبختی را بیان میدارد، ادامه میدهد که “اگر بتوانیم وظایف انسان را معلوم داریم، آنگاه است که (خوشبختی) را میتوانیم به او بدهیم.”
در جهان هستی، عمدتا وظایفی که ویژه انسان است، برخلاف وظایف موجودات درجه پایین، خدمت به بالاتر از خودش نیست، زیرا در سلسله مراتب جهان هستی برتر از انسان موجودی وجود ندارد. اما باید به این نکته اشاره کنیم که انسان در بعضی از صفات مانند تغذیه، رشد و احساس با موجودات پست تر از خود، سهیم است.
بنابر باور ارسطو، آنچه که انسان را از دیگر موجودات متمایز میکند، خرد، قوه تعقل و استدلال او است. و اینکه “عنصر زندگی فعال که یک اساس منطقی دارد” شاخصه برتری انسان است. ارتباط انسان با آنچه که برتر از اوست (خدایان) براساس خدمت کردن نیست، بلکه این قدرت خرد و استدلال است که آنها را منسوب به خدایان میکند. کسی که زندگی را صرف خردورزی و اندیشیدن میکند به خاطر اغنا و برآوردن حاجت خویش است و این کار برایش در حکم خوشبختی است. به سخنی دیگر، خردورزی انسان به خاطر رفع احتیاجات دیگران نیست که انجام میگیرد، بلکه به خاطر خودش میباشد، تا از این طریق به خوشبختی رسد. ارسطو به اینکه خدایان دارای جسم انسانی اند و صفات و فضائل برتر انسانی را به آنان نسبت میدهند، باور داشت و نیز او به خوبی آگاه بود که خدایان آنگونه که هستند، تصویری میباشند که انسان از آنها ترسیم میکند. ارسطو در این باره چنین میگوید: “ما همچنان که شکل خدایان را همانند خود میپنداریم، شیوه زندگی آنان را نیز به گونه زندگی خود میدانیم.” اما با وجود این موضوع، فضیلت برتر انسانی را با خدایان تطابق کردن و دائما ارزنده ترین فعالیت انسان را به آنها نسبت دادن، کاری بس دشوار است.
به باور ارسطو بیشتر موجودات وظایفی را که در ارتباط با موجودات برتر دارند، انجام میدهند و این در حالی است که فعالیتهایی را که برای خود میکنند فعالیتهای پست و نازل و پایینی دارند. پایان فعالیت انسان، دسترسی به خوشبختی است و این “عقل فعال که وظیفه اش تفکر و اندیشیدن است، پایانی ندارد و لذت آن متناسب با خود میباشد.”به عبارت دیگر، تفکر و اندیشیدن که ذاتا لذت بخش است، فعالیتی ویژه انسان است و پایانی برای آن متصور نیست.
ارسطو، واژه man که درباره طبیعت انسان و قابلیتهای برتر انسان است را در خلال مباحث خود به کار برده است و این واژه در زبان یونانی به معنای انسان میباشد. نکته مهمی که در این مورد باید به آن اشاره شود، این است که ارسطو در بیان این واژه، با صراحت معلوم داشته است که از نظر او، انسان (anthropos) به یک گروه ویژه از نژاد آدم که مشخصه آن فضیلت، قابلیت برتر و خوشبختی است، تلقی میشود. “انسان” صرف نظر از داشتن خرد و قوه اندیشیدن، میبایست دارای امتیازهای دیگر در زندگی باشد. برای مثال، ارسطو معتقد است که خوشبختی بدون داشتن ثروت، دوستان فراوان، فرزندان نیک، آسودگی، زیبایی و نژاد اصیل امکان پذیر نیست. به سخنی دیگر انسان به کسی گفته میشود که این امتیازها را به طور همه جانبه دارا باشد و بدیهی است که داشتن این امتیازها فقط برای “خواص” میسر است. همچنین برای به دست آوردن این امتیازها و انسان شدن، باید از نیروهای دیگران استفاده کرد و آنان را به خدمت درآورد. دستیابی به خوشبختی، لازمه اش بهره برداری از دیگران و زیر پا گذاشتن حقوق آنها است. ارسطو در این مورد باور دارد که بنابه قانون طبیعت نه تنها حیوانات بلکه اکثریت وسیعی از انسانها، در حکم ابزار و وسایلی هستند که میباید احتیاجات معدودی را برآورند، زیرا بدون این ابزار (مردمان زیردست)، این عده معدود مقدور به دستیابی به خوشبختی نیستند و نتیجه آن میشود که زنان، بردگان و کارگران، ابزارهای کمکی این انسانها میشوند تا آنها بتوانند به بالاترین خوشبختی و سعادت دست یابند.
ارسطو در این مورد میگوید که “چون خوشبختی بالاترین سعادتها است و از کاربرد کامل فضیلت پدید میآید و چون این خوشبختی برای همگان میسر نیست و برخی فضیلت را به کمال دارند و برخی دیگر اندکی و یا هیچ از آن را دارا میباشند.” بنابر این خوشبختی به عده معدودی از انسانها که دارای فضیلت کامل و شرایط بیرونی مانند ثروت و نژاد اصیل میباشند، تعلق میگیرد. ارسطو در خلال گفتارهای خود، هر از گاهی به مفهوم واژه وظیفه مند functionalism میپردازد تا شاید بر ذائقه ها خوش آید. او بر این باور است که روابط بین کسانی که به طور طبیعی فرمانروا هستند و دیگران که به طور طبیعی فرمانبر میباشند (زبردست و زیردست) از قبیل شوهر و زن، ارباب و برده برای هر دو طرف سودمند است، زیرا قابلیت و توانایی هر یک از طرفین با یکدیگر متفاوت است. این گونه استدلال ها قسمت مهمی از مباحث ارسطو را در مورد برده داری تشکیل میدهد که به آن خواهیم پرداخت.
به علاوه و به طور کلی، ارسطو درباره فرمانروا و فرمانبر اظهار میدارد: “ما گفتیم گرچه برده به عنوان یک ابزار و وسیله محسوب میشود.” اما باید دانست که “شرایط بردگی برای هر دو طرف (برده و برده دار) سودمند و عادلانه است. زیرا هم برای او و هم برای ارباب، تضمینی در محافظت یکدیگر وجود دارد و هر دو از این منافع به طور مساوی سودمند میشوند.” همچنین ارسطو اظهار میدارد کـــه ارتبـــاط بین نفس و بدن، ابزار و ابزارمند و ارباب و بنده، همواره طرف دوم است که در هر مورد سود میبرد.”
ارسطو بعد از بیان این موضوع به شیوه تطابقی ویژه ای میپردازد و ضمن بیان سودمندانه رابطه دو طرفه شوهر و زن مینویسد که اول: “زن و شوهر به وسیله ارائه استعدادهای ویژه خود و اشتراک مساعی به یکدیگر در امور کمک میکنند.” دوم، “در حقیقت زن بهره مند شونده است و مرد بهره ساز میباشد.”
همانطور که انتظار میرفت در دنیای سلسله مراتب ارسطویی و بیان فرضیه سودمندی امور، به حقوق زنان که از جنس دوم و بالطبع پست میباشند، اجحاف شده است. ارسطو در خصوص سروری ارباب بر برده میگوید که: “اگر چه نفع مشترکی ارباب طبیعی و برده طبیعی را با هم یگانه میکند، اما تردیدی نیست که آن اقتدار، بیشتر به سود ارباب اعمال میشود و سود برده فقط در آن به طور فرعی و عرضی ملحوظ است.” به طور کلی از نظر ارسطو رابطه فرمانروا و فرمانبر، ارباب و برده و زن و شوهر، رابطه ای است که قابل جدا شدن از یکدیگر نیست، زیرا وجود یکی مستلزم وجود دیگری است. ارسطو با بیان این عبارت که “فرمانبران و تحت سلطه ها همانند نی سازان هستند و آنان که فرمان میدهند و سلطه گرند، بسان نی نوازان میباشند و از نی ای که ساخته اند استفاده میکنند.” به روشنی سلطه مردان بر زنان را نشان میدهد. او بر این باور است که زنان “به طور طبیعی” دارای جنس پست و درجه دوم هستند و طبیعتا میبایست تحت سلطه مردان که از جنس اول و برترند، قرار گیرند.