داش آکل-صادق هدایت
قسمتی از داستان:
همه اهل شیراز میدانستند که داش آکل و کاکا رستم سایه یکدیگر را با تیر میزدند . یکروز داش آکل روی
سکوی قهوه خانه دو میل چندک زده بود ، همانجا که پا توغ قدیمیش بود . قفس کرکی که رویش شله سرخ کشیده
بود ، پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش یخ را دور کاسه آبی میگردانید . ناگاه کاکارستم از در درآمد ، نگاه
تحقیر آمیزی باو انداخت و همینطور که دستش بر شالش بود رفت روی سکوی مقابل نشست . بعد رو کرد به
شاکرد قهوه چی و گفت :
” به به بچه ، یه یه چای بیار ببینیم . ”
داش آکل نگاه پرمعنی بشاگرد قهوه چی انداخت ، بطوریکه او ماستها را کیسه کرد و فرمان کاکا را نشنیده
گرفت . استکانها را از جام برنجی در میآورد و در سطل آب فرو میبرد ، بعد یکی یکی خیلی آهسته آنها را خشک
میکرد . از مالش حوله دور شیشه استکان صدای غژ غژ بلند شد …….. برای دانلودکامل داستان به انتهای این پست مراجعه کنید.
