داستان های جالب درباره زندگی امامان و ائمه اطهار و پیامبران از کتاب « داستان راستان » شهید مرتضی مطهری
خواهش دعا
شخصی باهیجان و اضطراب ، به حضور امام صادق ” ع ” آمد و گفت : ” درباره من دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد ، که خیلی فقیر و تنگدستم ” .
امام : ” هرگز دعا نمیکنم ” .
– ” چرا دعا نمیکنید ؟ ! ”
” برای اینکه خداوند راهی برای اینکار معین کرده است ، خداوند امر کرده که روزی را پیجویی کنید ، و طلب نمایید . اما تو میخواهی در خانه خود بنشینی ، و با دعا روزی را به خانه خود بکشانی ! ”
بستن زانوی شتر
قافله چندین ساعت راه رفته بود . آثار خستگی در سواران و در مرکبها پدید گشته بود . همینکه به منزلی رسیدند که آنجا آبی بود ، قافله فرود آمد . رسول اکرم نیز که همراه قافله بود ، شتر خویش را خوابانید و پیاده شد . قبل از همه چیز ، همه در فکر بودند که خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم کنند .
رسول اکرم بعد از آنکه پیاده شد ، به آن سو که آب بود روان شد ، ولی بعد از آنکه مقداری رفت ، بدون آنکه با احدی سخنی بگوید ، به طرف مرکب خویش بازگشت . اصحاب و یاران با تعجب باخود میگفتند آیا اینجا را برای فرود آمدن نپسندیده است و میخواهد فرمان حرکت بدهد ؟ ! چشمها مراقب و گوشها منتظر شنیدن فرمان بود . تعجب جمعیت هنگامی زیاد شد که دیدند همینکه به شتر خویش رسید ، زانوبند را برداشت و زانوهای شتر را بست ، و دو مرتبه به سوی مقصد اولی خویش روان شد .
فریادها از اطراف بلند شد : ” ای رسول خدا ! چرا مارا فرمان ندادی که این کار را برایت بکنیم ، و به خودت زحمت دادی و برگشتی ؟ ما که با کمال افتخار برای انجام این خدمت آماده بودیم ” .
در جواب آنها فرمود : ” هرگز از دیگران در کارهای خود کمک نخواهید ، و بدیگران اتکا نکنید ، ولو برای یک قطعه چوب مسواک باشد ” .
همسفر حج
مردی از سفر حج برگشته ، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق تعریف میکرد ، مخصوصا یکی از همسفران خویش را بسیار میستود که ، چه مرد بزرگواری بود ، ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم . یکسره مشغول طاعت و عبادت بود ، همینکه در منزلی فرود میآمدیم او فورا به گوشهای میرفت ، و سجاده خویش را پهن میکرد ، و به طاعت و عبادت خویش مشغول میشد .
امام : ” پس چه کسی کارهای او را انجام میداد ؟ و که حیوان او را تیمار میکرد ؟ ”
– البته افتخار این کارها با ما بود . او فقط به کارهای مقدس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت .
– ” بنابر این همه شما از او برتر بودهاید ” .
غذای دسته جمعی
همینکه رسول اکرم و اصحاب و یاران از مرکبها فرود آمدند ، و بارها را بر زمین نهادند ، تصمیم جمعیت براین شد که برای غذا گوسفندی را ذبح و آماده کنند.
یکی از اصحاب گفت : ” سر بریدن گوسفند با من ” .
دیگری : ” کندن پوست آن بامن ” .
سومی : ” پختن گوشت آن بامن ” .
چهارمی : . . .
رسول اکرم : ” جمع کردن هیزم از صحرا بامن ” .
جمعیت : ” یا رسول الله شما زحمت نکشید و راحت بنشینید ، ما خودمان
با کمال افتخار همه اینکارها را میکنیم ” .
رسول اکرم : ” میدانم که شما میکنید ، ولی خداوند دوست نمی دارد بندهاش را در میان یارانش با وضعی متمایز ببیند که ، برای خود نسبت به دیگران امتیازی قائل شده باشد “.
سپس به طرف صحرا رفت . و مقدار لازم خار و خاشاک از صحرا جمع کرد و آورد
قافلهای که به حج میرفت
قافلهای از مسلمانان که آهنگ مکه داشت ، همینکه به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد ، و بعد از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد . در بین راه مکه و مدینه ، در یکی از منازل ، اهل قافله با مردی مصادف شدند که با آنها آشنا بود . آن مرد در ضمن صحبت با آنها ، متوجه شخصی درمیان آنها شد که سیمایصالحین داشت ، و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوائج اهل قافله بود ، در لحظه اول او را شناخت . با کمال تعجب از اهل قافله پرسید : این شخصی را که مشغول خدمت و انجام کارهای شماست میشناسید ؟ .
– نه ، او را نمیشناسیم ، این مرد در مدینه به قافله ما ملحق شد . مردی صالح و متقی و پرهیزگار است . ما از او تقاضا نکردهایم که برای ما کاری انجام دهد ، ولی او خودش مایل است که در کارهای دیگران شرکت کند و به آنها کمک بدهد .
– ” معلوم است که نمیشناسید ، اگر میشناختید این طور گستاخ نبودید ، هرگز حاضر نمیشدید مانند یک خادم به کارهای شما رسیدگی کند ” .
– ” مگر این شخص کیست ؟ ”
– ” این ، علی بن الحسین زین العابدین است ” .
جمعیت آشفته به پاخاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند . آنگاه به عنوان گله گفتند : ” این چه کاری بود که شما با ما کردید ؟ ! ممکن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بکنیم ، و مرتکب گناهی بزرگ بشویم ” .
امام : ” من عمدا شمارا که مرا نمیشناختید برای همسفری انتخاب کردم ، زیرا گاهی با کسانی که مرا میشناسند مسافرت میکنم ، آنها به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی میکنند ، نمیگذارند که من عهدهدار کار و خدمتی بشوم ، از اینرو مایلم همسفرانی انتخاب کنم که مرا نمیشناسند و از معرفی خودم هم خودداری میکنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم ” .
مسلمان و کتابی
در آن ایام ، شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود . در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز ، به استثناء قسمت شامات ، چشمها به آن شهر دوخته بود که ، چه فرمانی صادر میکند و چه تصمیمی میگیرد .
در خارج این شهر دو نفر ، یکی مسلمان و دیگری کتابی ( یهودی یا مسیحی یا زردشتی ) روزی در راه به هم برخورد کردند . مقصد یکدیگر را پرسیدند . معلوم شد که مسلمان به کوفه میرود ، و آن مرد کتابی درهمان نزدیکی ، جای دیگری را در نظر دارد که برود . توافق کردند که چون در مقداری از مسافرت راهشان یکی است باهم باشند و بایکدیگر مصاحبت کنند . راه مشترک ، با صمیمیت ، در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طی شد . به سر دو راهی رسیدند ، مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت ، و از این طرف که او میرفت آمد .
پرسید : ” مگر تو نگفتی من میخواهم به کوفه بروم ؟ ” .
– ” چرا ” .
– ” پس چرا از این طرف میآئی ؟ راه کوفه که آن یکی است ” .
– ” میدانم ، میخواهم مقداری تورا مشایعت کنم . پیغمبر ما فرمود ” هرگاه دو نفر در یک راه بایکدیگر مصاحبت کنند ، حقی بریکدیگر پیدا میکنند ” . اکنون تو حقی بر من پیدا کردی . من به خاطر این حق که به گردن من داری میخواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم . و البته بعد به راه خودم خواهم رفت ” .
– ” اوه ، پیغمبر شما که این چنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد ، و باین سرعت دینش در جهان رائج شد ، حتما به واسطه همین اخلاق کریمهاش بوده ” .
تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید ، که برایش معلوم شد ، این رفیق مسلمانش ، خلیفه وقت علی ابن ابیطالب ” ع ” بوده . طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد ، و در شمار افراد مؤمن و فداکار اصحاب علی – علیهالسلام – قرار گرفت ” .
امام باقر و مرد مسیحی
امام باقر ، محمد بن علی بن الحسین ” ع ” ، لقبش ” باقر ” است . باقر یعنی شکافنده . به آن حضرت ” باقر العلوم ” میگفتند ، یعنی شکافنده دانشها .
مردی مسیحی ، به صورت سخریه و استهزاء ، کلمه ” باقر ” را تصحیف کرد به کلمه ” بقر ” – یعنی گاو – به آن حضرت گفت : ” انت بقر ” یعنی تو گاوی امام بدون آنکه از خود ناراحتی نشان بدهد و اظهار عصبانیت کند ، با کمال سادگی گفت : ” نه ، من بقر نیستم من باقرم ” .
مسیحی : ” تو پسر زنی هستی که آشپز بود ” .
– ” شغلش این بود ، عار و ننگی محسوب نمیشود ” .
– ” مادرت سیاه و بیشرم و بد زبان بود ” .
– ” اگر این نسبتها که به مادرم میدهی راست است ، خداوند او را بیامرزد و از گناهش بگذرد . و اگر دروغ است ، از گناه تو بگذرد که دروغ و افترا بستی ” .
مشاهده این همه حلم ، از مردی که قادر بود همه گونه موجبات آزار یک مرد خارج از دین اسلام را فراهم آورد ، کافی بود که انقلابی در روحیه مرد مسیحی ایجاد نماید ، و او را به سوی اسلام بکشاند . مرد مسیحی بعدا مسلمان شد .
اعرابی و رسول اکرم (ص)
عربی بیابانی و وحشی ، وارد مدینه شد و یکسره به مسجد آمد ، تا مگر از رسول خدا سیم و زری بگیرد . هنگامی وارد شد که رسول اکرم در میان انبوه اصحاب و یاران خود بود . حاجت خویش را اظهار کرد و عطائی خواست . رسول اکرم چیزی به او داد ، ولی او قانع نشد و آن را کم شمرد ، بعلاوه سخن درشت و ناهمواری بر زبان آورد ، و نسبت به رسول خدا جسارت کرد . اصحاب و یاران سخت در خشم شدند ، و چیزی نمانده بود که آزاری به او برسانند ، ولی رسول خدا مانع شد . رسول اکرم بعدا اعرابی را با خود به خانه برد ، و مقداری دیگر به او کمک کرد ، ضمناً اعرابی از نزدیک مشاهده کرد که وضع رسول اکرم به وضع رؤسا و حکامی که تاکنون دیده شباهت ندارد ، و زر و خواستهای در آنجا جمع نشده . اعرابی اظهار رضایت کرد و کلمهای تشکر آمیز بر زبان راند . در این وقت رسول اکرم به او فرمود : ” تو دیروز سخن درشت و ناهمواری برزبان راندی که ، موجب خشم اصحاب و یاران من شد . من میترسم از ناحیه آنها به تو گزندی برسد ، ولی اکنون در حضور من این جمله تشکر آمیز را گفتی ، آیا ممکن است همین جمله را در حضور جمعیت بگویی تا خشم و ناراحتی که آنان نسبت به تو دارند ، از بین برود ؟ ” اعرابی گفت : ” مانعی ندارد ” .
روز دیگر اعرابی به مسجد آمد ، در حالی که همه جمع بودند ، رسول اکرم رو به جمعیت کرد و فرمود : ” این مرد اظهار میدارد که از ما راضی شده آیا چنین است ؟ ” اعرابی گفت : ” چنین است ” و همان جمله تشکر آمیز که در خلوت گفته بود تکرار کرد . اصحاب و یاران رسول خدا خندیدند .
در این هنگام رسول خدا رو به جمعیت کرد ، و فرمود : ” مثل من و این گونه افراد ، مثل همان مردی است که شترش رمیده بود و فرار میکرد ، مردم به خیال اینکه به صاحب شتر کمک بدهند فریاد کردند ، و به دنبال شتر دویدند . آن شتر بیشتر رم کرد و فراریتر شد . صاحب شتر مردم را بانگ زد و گفت ، خواهش میکنم کسی به شتر من کاری نداشته باشد ، من خودم بهتر میدانم که از چه راه شتر خویش را رام کنم . ” همینکه مردم را از تعقیب بازداشت ، رفت و یک مشت علف برداشت و آرام آرام از جلو شتر بیرون آمد ، بدون آنکه نعرهای بزند و فریادی بکشد و بدود ، تدریجا در حالی که علف را نشان میداد جلو آمد . بعد باکمال سهولت مهار شتر خویش را در دست گرفت و روان شد . ” اگر دیروز من شما را آزاد گذاشته بودم ، حتما این اعرابی بدبخت به دست شما کشته شده بود – و در چه حال بدی کشته شده بود ، در حال کفر و بت پرستی – ولی مانع دخالت شما شدم ، و خودم با نرمی و ملایمت او را رام کردم ” .
مرد شامی و امام حسین
شخصی از اهل شام ، به قصد حج یا مقصد دیگر به مدینه آمد . چشمش افتاد به مردی که در کناری نشسته بود . توجهش جلب شد . پرسید : ” این مرد کیست ؟ ” گفته شد : ” حسین بن علی بن ابیطالب است ” . سوابق تبلیغاتی عجیبی که در روحش رسوخ کرده بود ، موجب شد که دیگ خشمش به جوش آید و قربه الی الله آنچه میتواند سب و دشنام نثار حسین بن علی بنماید . همینکه هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود ، امام حسین بدون آنکه خشم بگیرد و اظهار ناراحتی کند ، نگاهی پر از مهر و عطوفت به او کرد ، و پس از آنکه چند آیه از قرآن – مبنی بر حسن خلق و عفو و اغماض – قرائت کرد به او فرمود : ” ما برای هر نوع خدمت و کمک به تو آمادهایم ” . آنگاه از او پرسید : ” آیا از اهل شامی ؟ ” جواب داد : ” آری ” .
فرمود : ” من با این خلق و خوی سابقه دارم و سر چشمه آن را میدانم ” .
پس از آن فرمود : ” تو در شهر ما غریبی ، اگر احتیاجی داری حاضریم به تو کمک دهیم ، حاضریم در خانه خود از تو پذیرایی کنیم . حاضریم تو را بپوشانیم ، حاضریم به تو پول بدهیم ” .
مرد شامی که منتظر بود با عکس العمل شدیدی برخورد کند ، و هرگز گمان نمیکرد با یک همچو گذشت و اغماضی روبرو شود ، چنان منقلب شد که گفت : ” آرزو داشتم در آن وقت زمین شکافته میشد و من به زمین فرو میرفتم ، و این چنین نشناخته و نسنجیده گستاخی نمیکردم . تا آن ساعت برای من ، در همه روی زمین کسی از حسین و پدرش مبغوضتر نبود ، و از آن ساعت بر عکس ، کسی نزد من از او و پدرش محبوبتر نیست ”
مردی که اندرز خواست
مردی از بادیه به مدینه آمد و به حضور رسول اکرم رسید . از آن حضرت پندی و نصیحتی تقاضا کرد . رسول اکرم باو فرمود : ” خشم مگیر ” و بیش از این چیزی نفرمود . آن مرد به قبیله خویش برگشت . اتفاقا وقتی که به میان قبیله خود رسید ، اطلاع یافت که در نبودن او حادثه مهمی پیش آمده ، از این قرار که جوانان قوم او دستبردی به مال قبیلهای دیگر زدهاند ، و آنها نیز معامله به مثل کردهاند ، و تدریجا کار به جاهای باریک رسیده ، و دو قبیله در مقابل یکدیگر صف آرائی کردهاند ، و آماده جنگ و کارزارند . شنیدن این خبر هیجان آور ، خشم او را برانگیخت . فورا سلاح خویش را خواست و پوشید و به صف قوم خود ملحق و آماده همکاری شد .
در این بین ، گذشته به فکرش افتاد ، به یادش آمد که به مدینه رفته و چه چیزها دیده و شنیده ، به یادش آمد که از رسول خدا پندی تقاضا کرده است ، و آن حضرت به او فرموده ، جلو خشم خود را بگیرد . در اندیشه فرو رفت که چرا من تهییج شدم ، و به چه موجبی من سلاح پوشیدم ، و اکنون خود را مهیای کشتن و کشته شدن کردهام ؟ چرا بیجهت من برا فروخته و خشمناک شدهام ؟ ! با خود فکر کرد الان وقت آن است که آن جمله کوتاه را به کار بندم . جلو آمد و زعمای صف مخالف را پیش خواند و گفت : ” این ستیزه برای چیست ؟ اگر منظور غرامت آن تجاوز است که جوانان نادان ما کردهاند ، من حاضرم از مال شخصی خودم اداکنم . علت ندارد که ما برای همچو چیزی به جان یکدیگر بیفتیم و خون یکدیگر را بریزیم ” .
طرف مقابل که سخنان عاقلانه و مقرون به گذشت این مرد را شنیدند ، غیرت و مردانگی شان تحریک شد و گفتند : ” ما هم از تو کمتر نیستیم . حالا که چنین است ما از اصل ادعای خود صرف نظر میکنیم ” .
هر دو صف به میان قبیله خود بازگشتند .
پاورقی :
مسیحی و زره علی ” ع “
در زمان خلافت علی – علیهالسلام – در کوفه ، زره آن حضرت گم شد . پس از چندی در نزدیک مرد مسیحی پیداشد . علی او را به محضر قاضی برد ، و اقامه دعوی کرد که : ” این زره از آن من است ، نه آن را فروختهام و نه به کسی بخشیدهام . و اکنون آن را در نزد این مرد یافتهام ” .
قاضی به مسیحی گفت : ” خلیفه ادعای خود را اظهار کرد ، تو چه میگویی ؟ ”
او گفت : ” این زره مال خود من است ، و در عین حال گفته مقام خلافت را تکذیب نمیکنم ( ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد ) . ” .
قاضی رو کرد به علی و گفت : ” تو مدعی هستی و این شخص منکر است ، پس بر تو است که شاهد بر ادعای خود بیاوری ” .
علی خندید و فرمود : ” قاضی راست میگوید ، اکنون میبایست که من شاهد بیاورم ، ولی من شاهد ندارم ” .
قاضی روی این اصل که مدعی شاهد ندارد ، به نفع مسیحی حکم کرد ، و او هم زره را برداشت و روان شد .
ولی مرد مسیحی که خود بهتر میدانست که زره مال کی است ، پس از آنکه چند گامی پیمود وجدانش مرتعش شد و برگشت ، گفت : ” این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نیست ، از نوع حکومت انبیاست ” ، و اقرار کرد که زره از علی است . طولی نکشید او را دیدند مسلمان شده ، و با شوق و ایمان در زیر پرچم علی در جنگ نهروان میجنگد .
علی و عاصم
علی – علیهالسلام – بعد از خاتمه جنگ جمل وارد شهر بصره شد . در خلال ایامی که در بصره بود ، روزی به عیادت یکی از یارانش ، به نام ” علاء بن زیاد حارثی ” رفت . این مرد خانه مجلل و وسیعی داشت. علی همینکه آن خانه را با آن عظمت و وسعت دید ، به او گفت : ” این خانه به این وسعت ، به چه کار تو در دنیا میخورد ، در صورتی که به خانه وسیعی در آخرت محتاجتری ؟ ! ولی اگر بخواهی میتوانی که همین خانه وسیع دنیا را وسیلهای برای رسیدن به خانه وسیع آخرت قرار دهی ، به اینکه در این خانه از مهمان پذیرایی کنی ، صله رحم نمایی ، حقوق مسلمانان را در این خانه ظاهر و آشکار کنی ، این خانه را وسیله زنده ساختن و آشکار نمودن حقوق قراردهی ، و از انحصار مطامع شخصی و استفاده فردی خارج نمایی ” .
علاء : ” یا امیر المؤمنین ، من از برادرم عاصم پیش تو شکایت دارم ”
– ” چه شکایتی داری ؟ ”
– ” تارک دنیا شده ، جامه کهنه پوشیده ، گوشه گیر و منزوی شده همه چیز و همه کس را رها کرده ” .
– ” او را حاضر کنید ! ”
عاصم را احضار کردند و آوردند . علی ” ع ” به او رو کرد و فرمود : ” ای دشمن جان خود ، شیطان عقل تو را ربوده است ، چرا به زن و فرزند خویش رحم نکردی ؟ آیا تو خیال میکنی که خدایی که نعمتهای پاکیزه دنیا را برای تو حلال و روا ساخته ناراضی میشود ، از اینکه تو از آنها بهره ببری ؟ تو در نزد خدا کوچکتر از این هستی ” .
عاصم : ” یا امیرالمؤمنین ، تو خودت هم که مثل من هستی ، تو هم که به خود سختی میدهی و در زندگی بر خود سخت میگیری ، تو هم که جامه نرم نمیپوشی و غذای لذیذ نمیخوری ، بنابراین من همان کار را میکنم که تو میکنی ، و از همان راه میروم که تو میروی ” .
– ” اشتباه میکنی ، من با تو فرق دارم ، من سمتی دارم که تو نداری ، من در لباس پیشوایی و حکومتم ، وظیفه حاکم و پیشوا وظیفه دیگری است .
خداوند بر پیشوایان عادل فرض کرده که ضعیفترین طبقات ملت خود را مقیاس زندگی شخصی خود قرار دهند. و آن طوری زندگی کنند که تهیدستترین مردم زندگی میکنند . تا سختی فقر و تهیدستی به آن طبقه اثر نکند ، بنابراین من وظیفهای دارم و تو وظیفهای ” .
مستمند و ثروتمند
رسول اکرم ” ص ” طبق معمول ، در مجلس خود نشسته بود . یاران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند . در این بین یکی از مسلمانان – که مرد فقیر ژندهپوشی بود – از در رسید . و طبق سنت اسلامی – که هر کس در هر مقامی هست ، همین که وارد مجلسی میشود باید ببیند هر کجا جای خالی هست همانجا بنشیند ، و یک نقطه مخصوص را به عنوان اینکه شأن من چنین اقتضا میکند در نظر نگیرد – آن مرد به اطراف متوجه شد ، در نقطهای جایی خالی یافت ، رفت و آنجا نشست . از قضا پهلوی مرد متعین و ثروتمندی قرار گرفت . مرد ثروتمند جامههای خود را جمع کرد و خودش را به کناری کشید ، رسول اکرم که مراقب رفتار او بود به او رو کرد و گفت : ” ترسیدی که چیزی از فقر او بتو بچسبد ؟ ! ”
– ” نه یا رسول الله ! ”
– ” ترسیدی که چیزی از ثروت تو به او سرایت کند ؟ ”
– ” نه یا رسول الله ! ”
– ” ترسیدی که جامههایت کثیف و آلوده شود ؟ ”
– ” نه یا رسول الله ! ”
– ” پس چرا پهلو تهی کردی و خودت را به کناری کشیدی ؟ ”
– ” اعتراف میکنم که اشتباهی مرتکب شدم و خطا کردم . اکنون به جبران این خطا و به کفاره این گناه حاضرم نیمی از دارایی خودم را به این برادر مسلمان خود که دربارهاش مرتکب اشتباهی شدم ببخشم ؟ ”
مرد ژنده پوش : ” ولی من حاضر نیستم بپذیرم ” .
جمعیت : ” چرا ؟ ”
– ” چون میترسم روزی مرا هم غرور بگیرد ، و بایک برادر مسلمان خود آنچنان رفتاری بکنم که امروز این شخص با من کرد ” .
بازاری و عابر
مردی درشت استخوان و بلند قامت ، که اندامی و رزیده و چهرهای آفتاب خورده داشت ، و زد و خوردهای میدان جنگ یادگاری بر چهرهاش گذاشته و گوشه چشمش را دریده بود ، باقدمهای مطمئن و محکم از بازار کوفه میگذشت . از طرف دیگر مردی بازاری در دکانش نشسته بود . او برای آنکه موجب خنده رفقا را فراهم کند ، مشتی زباله به طرف آن مرد پرت کرد . مرد عابر بدون اینکه خم به ابرو بیاورد و التفاتی بکند ، همان طور با قدمهای محکم و مطمئن به راه خود ادامه داد . همینکه دور شد یکی از رفقای مرد بازاری به او گفت : ” هیچ شناختی که این مرد عابر که تو به او اهانت کردی که بود ؟ ! “- ” نه ، نشناختم ! عابری بود مثل هزارها عابر دیگر ، که هر روز از جلو چشم ما عبور میکنند ، مگر این شخص که بود ؟ ”
– ” عجب ! نشناختی ؟ ! این عابر همان فرمانده و سپهسالار معروف ، مالک اشتر نخعی ، بود ” .
– ” عجب ! این مرد مالک اشتر بود ؟ ! همین مالکی که دل شیر از بیمش آب میشود ، و نامش لرزه براندام دشمنان میاندازد ؟ ”
– ” بلی مالک خودش بود ” .
– ” ای و ای به حال من ! این چه کاری بود که کردم ، الان دستور خواهد داد که مرا سخت تنبیه و مجازات کنند . همین حالا میدوم و دامنش را میگیرم والتماس میکنم تا مگر از تقصیر من صرف نظر کند ” .
به دنبال مالک اشتر روان شد . دید او راه خود را به طرف مسجد کج کرد . به دنبالش به مسجد رفت ، دید به نماز ایستاد . منتظر شد تا نمازش را سلام داد . رفت و با تضرع و لا به خود را معرفی کرد ، و گفت : ” من همان کسی هستم که نادانی کردم و به تو جسارت نمودم ” .
مالک : ” ولی من به خدا قسم به مسجد نیامدم ، مگر به خاطر تو ، زیرا فهمیدم تو خیلی نادان و جاهل و گمراهی ، بیجهت به مردم آزار میرسانی . دلم به حالت سوخت . آمدم درباره تو دعا کنم ، و از خداوند هدایت تو را به راه راست بخواهم . نه ، من آن طور قصدی که تو گمان کردهای درباره تو نداشتم ” .
ابن سینا و ابن مسکویه
ابوعلی بن سینا ، هنوز به سن بیست سال نرسیده بود ، که علوم زمان خود را فرا گرفت ، و در علوم الهی و طبیعی و ریاضی و دینی زمان خود سر آمد عصر شد . روزی به مجلس درس ابوعلی بن مسکویه ، دانشمند معروف آن زمان ، حاضر شد . با کمال غرور گردویی را به جلو ابن مسکویه افکند و گفت : ” مساحت سطح این را تعیین کن ” .
ابن مسکویه جزوههایی از یک کتاب ، که در علم اخلاق و تربیت نوشته بود ( کتاب طهارش الاعراق ) ، به جلو ابن سینا گذاشت و گفت : ” تو نخست اخلاق خود را اصلاح کن تا من مساحت سطح گردو را تعیین کنم ، تو به اصلاح اخلاق خود محتاجتری از من به تعیین مساحت سطح این گردو ” . بوعلی از این گفتار شرمسار شد ، و این جمله راهنمای اخلاقی او در همه عمر قرار گرفت .
در سرزمین منا
مردمی که به حج رفته بودند ، در سرزمین منا جمع بودند . امام صادق ( ع ) و گروهی از یاران ، لحظهای در نقطهای نشسته از انگوری که در جلوشان بود ، میخوردند .
سائلی پیدا شد و کمک خواست . امام مقداری انگور برداشت و خواست به سائل بدهد . سائل قبول نکرد و گفت : ” به من پول بدهید ” . امام گفت : ” خیر است ، پولی ندارم ” . سائل مأیوس شد و رفت .
سائل بعد از چند قدم که رفت پشیمان شد و گفت : ” پس همان انگور را بدهید ” امام فرمود : خیر است ” و آن انگور را هم به او نداد ” .
طولی نکشید سائل دیگری پیدا شد و کمک خواست . امام برای او هم یک خوشه انگور برداشت و داد . سائل انگور را گرفت و گفت : ” سپاس خداوند عالمیان را که به من روزی رساند ” .
امام باشنیدن این جمله او را امر به توقف داد ، و سپس هر دو مشت را پر از انگور کرد و به او داد . سائل برای بار دوم خدا را شکر کرد .
امام باز هم به او گفت : ” بایست و نرو ” سپس به یکی از کسانش که آنجا بود رو کرد و فرمود : ” چقدر پول همراهت هست ؟ ” او جستجو کرد ، در حدود بیست درهم بود ، به امر امام به سائل داد . سائل برای سومین بار زبان به شکر پروردگار گشود و گفت : ” سپاس منحصرا برای خداست ، خدایا منعم تویی و شریکی برای تو نیست ” .
امام بعد از شنیدن این جمله ، جامه خویش را از تن کند و به سائل داد . در اینجا سائل لحن خود را عوض کرد و جملهای تشکر آمیز نسبت به خود امام گفت . امام بعد از آن دیگر چیزی به او نداد و او رفت . یاران و اصحاب که در آنجا نشسته بودند گفتند : ” ما چنین استنباط کردیم که اگر سائل همچنان به شکر و سپاس خداوند ادامه میداد ، باز هم امام به او کمک میکرد ، ولی چون لحن خود را تغییر داد و از خود امام تمجید و سپاسگزاری کرد ، دیگر ، کمک ادامه نیافت ” .
وزنه برداران
جوانان مسلمان سرگرم زور آزمایی و مسابقه وزنه برداری بودند . سنگ بزرگی آنجا بود که مقیاس قوت و مردانگی جوانان به شمار میرفت ، و هر کس آن را به قدر توانایی خود حرکت میداد . در این هنگام رسول اکرم رسید و پرسید : ” چه میکنید ؟ ”
– ” داریم زور آزمایی میکنیم . میخواهیم ببینیم کدامیک از ما قویتر و زورمندتر است ” .
– ” میل دارید که من بگویم چه کسی از همه قویتر ونیرومندتر است ؟ ”
– ” البته ، چه از این بهتر که رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد ” .
افراد جمعیت همه منتظر و نگران بودند ، که رسول اکرم کدامیک را به عنوان قهرمان معرفی خواهد کرد ؟ عدهای بودند که هر یک پیش خود فکر میکردند ، الان رسول خدا دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرفی خواهد کرد .
رسول اکرم : ” از همه قویتر و نیرومندتر آن کس است که اگر از یک چیزی خوشش آمد و مجذوب آن شد ، علاقه به آن چیز او را از مدار حق و انسانیت خارج نسازد و به زشتی آلوده نکند . و اگر در موردی عصبانی شد و موجی از خشم در روحش پیدا شد ، تسلط برخویشتن را حفظ کند ، جز حقیقت نگوید و کلمهای دروغ یا دشنام برزبان نیاورد . و اگر صاحب قدرت و نفوذ گشت و مانعها از جلویش برداشته شد ، زیاده از میزانی که استحقاق دارد دست درازی نکند ” .
تازه مسلمان
دو همسایه ، که یکی مسلمان و دیگری نصرانی بود ، گاهی با هم راجع به اسلام سخن میگفتند . مسلمان که مرد عابد و متدینی بود آن قدر از اسلام توصیف و تعریف کرد که همسایه نصرانیش به اسلام متمایل شد ، و قبول اسلام کرد . شب فرا رسید ، هنگام سحر بود که نصرانی تازه مسلمان دید در خانهاش را میکوبند ، متحیر و نگران پرسید : – ” کیستی ؟ ”
از پشت در صدا بلند شد : ” من فلان شخصم و خودش را معرفی کرد ، همان همسایه مسلمانش بود که به دست او به اسلام تشرف حاصل کرده بود ” .
– ” در این وقت شب چه کار داری ؟ ”
– ” زود وضو بگیر و جامهات را بپوش که برویم مسجد برای نماز ” .
تازه مسلمان برای اولین بار در عمر خویش وضو گرفت ، و به دنبال رفیق مسلمانش روانه مسجد شد . هنوز تا طلوع صبح خیلی باقی بود . موقع نافله شب بود ، آن قدر نماز خواندند تا سپیده دمید و موقع نماز صبح رسید . نماز صبح را خواندند و مشغول دعا و تعقیب بودند که هوا کاملا روشن شد .
تازه مسلمان حرکت کرد که برود به منزلش ، رفیقش گفت : – ” کجا میروی ؟ ”
– ” میخواهم برگردم به خانهام ، فریضه صبح را که خواندیم دیگر کاری نداریم ” .
– ” مدت کمی صبر کن و تعقیب نماز را بخوان تا خورشید طلوع کند ” .
– ” بسیار خوب ” .
تازه مسلمان نشست و آن قدر ذکر خدا کرد تا خورشید دمید . برخاست که برود ، رفیق مسلمانش قرآنی به او داد و گفت : ” فعلا مشغول تلاوت قرآن باش تا خورشید بالا بیاید ، و من توصیه میکنم که امروز نیت روزه کن ، نمیدانی روزه چقدر ثواب و فضیلت دارد ؟ ”
کم کم نزدیک ظهر شد . گفت : ” صبر کن چیزی به ظهر نمانده ، نماز ظهر را در مسجد بخوان ” . نماز ظهر خوانده شد . به او گفت : ” صبر کن طولی نمیکشد که وقت فضیلت نماز عصر میرسد ، آن را هم در وقت فضیلتش بخوانیم ” . بعد از خواندن نماز عصر گفت : ” چیزی از روز نمانده ” او را نگاه داشت تا وقت نماز مغرب رسید . تازه مسلمان بعد از نماز مغرب حرکت کرد که برود افطار کند . رفیق مسلمانش گفت : ” یک نماز بیشتر باقی نمانده و آن نماز عشاء است ” صبر کن تا در حدود یک ساعت از شب گذشته ، وقت نماز عشاء ( وقت فضیلت ) رسید ، و نماز عشاء هم خوانده شد . تازه مسلمان حرکت کرد و رفت .
شب دوم هنگام سحر بود که باز صدای در را شنید که میکوبند ، پرسید : ” کیست ؟ ”
– ” من فلان شخص همسایهات هستم ، زود وضو بگیر و جامهات را بپوش که به اتفاق هم به مسجد برویم ” .
– ” من همان دیشب که از مسجد برگشتم ، از این دین استعفا کردم . برو یک آدم بیکارتری از من پیدا کن که کاری نداشته باشد ، و وقت خود را بتواند در مسجد بگذراند . من آدمی فقیر و عیالمندم ، باید دنبال کار و کسب روزی بروم ” . امام صادق بعد از اینکه این حکایت را برای اصحاب و یاران خود نقل کرد
، فرمود : به این ترتیب ، آن مرد عابد سختگیر ، بیچارهای را که وارد اسلام کرده بود خودش از اسلام بیرون کرد . بنابراین شما همیشه متوجه این حقیقت باشید که بر مردم تنگ نگیرید ، اندازه و طاقت و توانایی مردم را در نظر بگیرید ، تا میتوانید کاری کنید که مردم متمایل به دین شوند و فراری نشوند ، آیا نمیدانید که روش سیاست اموی برسختگیری و عنف و شدت است ، ولی راه و روش ما بر نرمی و مدارا و حسن معاشرت و به دست آوردن دلهاست ”
.
شکایت همسایه
شخصی آمد حضور رسول اکرم ، و از همسایهاش شکایت کرد ، که ، مرا اذیت میکند و از من سلب آسایش کرده . رسول اکرم فرمود : ” تحمل کن و سر و صدا علیه همسایهات راه نینداز ، بلکه روش خود را تغییر دهد ” .
بعد از چندی دو مرتبه آمد و شکایت کرد . این دفعه نیز رسول اکرم فرمود : ” تحمل کن ” .
برای سومین بار آمد و گفت : ” یا رسول الله این همسایه من ، دست از روش خویش بر نمیدارد ، و همان طور موجبات ناراحتی من و خانوادهام را فراهم میسازد ” .
این دفعه رسول اکرم به او فرمود : ” روز جمعه که رسید ، برو اسباب و اثاث خودت را بیرون بیاور ، و سر راه مردم که میآیند و میروند و میبینند بگذار ، مردم از تو خواهند پرسید که چرا اثاثت اینجا ریخته است ؟ بگو از دست همسایه بد ، و شکایت او را به همه مردم بگو ” .
شاکی همین کار را کرد . همسایه موذی که خیال میکرد ، پیغمبر برای همیشه دستور تحمل و بردباری میدهد ، نمیدانست آنجا که پای دفع ظلم و دفاع از حقوق به میان بیاید ، اسلام حیثیت و احترامی برای متجاوز قائل نیست . لهذا همینکه از موضوع اطلاع یافت ، به التماس افتاد و خواهش کرد که آن مرد ، اثاث خود را برگرداند به منزل . و در همان وقت متعهد شد که دیگر به هیچ نحو موجبات آزار همسایه خود را فراهم نسازد
درخت خرما
سمرش بن جندب ، یک اصله درخت خرما در باغ یکی از انصار داشت . خانه مسکونی مرد انصاری که زن و بچهاش در آن جا به سر میبردند ، همان دم در باغ بود . سمره گاهی میآمد و از نخله خود خبر میگرفت ، یا از آن خرما میچید . و البته طبق قانون اسلام ، ” حق ” داشت که در آن خانه رفت و آمد نماید ، و به درخت خود رسیدگی کند . سمره هر وقت که میخواست برود از درخت خود خبر بگیرد ، بیاعتنا و سرزده داخل خانه میشد و ضمنا چشم چرانی میکرد .
صاحبخانه از او خواهش کرد که هر وقت میخواهد داخل شود ، سرزده وارد نشود . او قبول نکرد . ناچار صاحبخانه به رسول اکرم شکایت کرد و گفت : ” این مرد سرزده داخل خانه من میشود ، شما به او بگویید ، بدون اطلاع و سرزده وارد نشود ، تا خانواده من قبلا مطلع باشند و خود را از چشم چرانی او حفظ کنند ” .
رسول اکرم ، سمره را خواست و به او فرمود : ” فلانی از تو شکایت دارد ، میگوید تو بدون اطلاع وارد خانه او میشوی ، و قهرا خانواده او را در حالی میبینی که او دوست ندارد . بعد از این اجازه بگیر ، و بدون اطلاع و اجازه داخل نشو ” سمره قبول نکرد .
فرمود : ” پس درخت را بفروش ” سمره حاضر نشد . رسول اکرم قیمت را بالا برد باز هم حاضر نشد . بالاتر برد باز هم حاضر نشد . فرمود : ” اگر این کار را بکنی ، در بهشت برای تو درختی خواهد بود ” . باز هم تسلیم نشد . پاها را به یک کفش کرده بود که نه از درخت خودم صرف نظر میکنم ، و نه حاضرم هنگام ورود به باغ از صاحب باغ اجازه بگیرم . در این وقت رسول اکرم فرمود : ” تو مردی زیان رسان و سختگیری ، و در دین اسلام زیان رساندن و تنگ گرفتن وجود ندارد ” . بعد رو کرد به مرد انصاری و فرمود ” برو درخت خرما را از زمین در آور و بینداز جلو سمره ” .
رفتند و این کار را کردند . آنگاه رسول اکرم به سمره فرمود : ” حالا برو درختت را ، هر جا که دلت میخواهد بکار ” .
در خانه امسلمه
آن شب را ، رسول اکرم در خانه امسلمه بود . نیمههای شب بود که امسلمه بیدار شد و متوجه گشت که رسول اکرم در بستر نیست . نگران شد که چه پیش آمده ؟ حسادت زنانه او را وادار کرد تا تحقیق کند . از جا حرکت کرد و به جستجو پرداخت . دید که رسول اکرم در گوشهای تاریک ایستاده ، دست به آسمان بلند کرده اشک میریزد و میگوید : ” خدایا چیزهای خوبی که به من دادهای از من نگیر ، خدایا مرا مورد شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده ، خدایا مرا به سوی بدیهایی که مرا از آنها نجات دادهای برنگردان ، خدایا مرا هیچگاه به اندازه یک چشم برهم زدن هم به خودم وامگذار ” .
شنیدن این جملهها با آن حالت ، لرزه بر اندام امسلمه انداخت ، رفت در گوشهای نشست و شروع کرد به گریستن . گریه امسلمه به قدری شدید شد که رسول اکرم آمد و از او پرسید : ” چرا گریه میکنی ؟ ”
– ” چرا گریه نکنم ؟ ! تو با آن مقام و منزلت که نزد خدا داری ، این چنین از خداوند ترسانی . از او میخواهی که تو را به خودت یک لحظه وانگذارد ، پس وای به حال مثل من ” .
– ” ای امسلمه ! چطور میتوانم نگران نباشم و خاطر جمع باشم ، یونس پیغمبر یک لحظه به خود واگذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد ” .
بند کفش
امام صادق ” ع ” با بعضی از اصحاب برای تسلیت به خانه یکی از خویشاوندان میرفتند ، در بین راه بند کفش امام صادق ( ع ) پاره شد ، به طوری که کفش به پا بند نمیشد . امام کفش را به دست گرفت و پای برهنه به راه افتاد .
ابن ابی یعفور – که از بزرگان صحابه آن حضرت بود – فورا کفش خویش را از پا درآورد ، بند کفش را باز ، و دست خود را دراز کرد به طرف امام ، تا آن بند را بدهد به امام که امام با کفش برود و خودش با پای برهنه راه را طی کند .
امام با حالت خشمناک ، روی خویش را از عبدالله برگرداند ، و به هیچ وجه حاضر نشد آن را بپذیرد و فرمود : ” اگر یک سختی برای کسی پیش آید ، خود آن شخص از همه به تحمل آن سختی اولی است . معنا ندارد که حادثهای برای یکنفر پیش بیاید و دیگری متحمل رنج بشود ” .
خواب وحشتناک
خوابی که دیده بود او را سخت به وحشت انداخته بود . هر لحظه تعبیرهای وحشتناکی به نظرش میرسید . هراسان آمد به حضور امام صادق و گفت : ” خوابی دیدهام ” .
” خواب دیدم مثل اینکه یک شبح چوبین ، یا یک آدم چوبین ، بر یک اسب چوبین سوار است ، و شمشیری در دست دارد ، و آن شمشیر را در فضا حرکت میدهد . من از مشاهده آن بینهایت به وحشت افتادم ، و اکنون میخواهم شما تعبیر این خواب مرا بگویید ” .
امام : ” حتما یک شخص معینی است که مالی دارد ، و تو در این فکری که به هر وسیله شده مال او را از چنگش بربایی . از خدایی که تو را آفریده و تو را میمیراند ، بترس و از تصمیم خویش منصرف شو ” .
– ” حقا که عالم حقیقی تو هستی ، و علم را از معدن آن به دست آوردهای . اعتراف میکنم که همچو فکری در سر من بود ، یکی از همسایگانم مزرعهای دارد ، و چون احتیاج به پول پیدا کرده میخواهد بفروشد ، و فعلا غیر از من مشتری دیگری ندارد . من این روزها همهاش در این فکرم که از احتیاج او استفاده کنم ، و با پول اندکی آن مزرعه را از چنگش بیرون بیاورم ”
دوستی ای که بریده شد
شاید کسی گمان نمیبرد که آن دوستی بریده شود ، و آن دو رفیق که همیشه ملازم یکدیگر بودند ، روزی از هم جدا شوند . مردم یکی از آنها را ، بیش از آن اندازه که به نام اصلی خودش بشناسند به نام دوست و رفیقش میشناختند . معمولا وقتی که میخواستند از او یاد کنند ، توجه به نام
اصلیش نداشتند و میگفتند : ” رفیق . . . ”
آری او به نام ” رفیق امام صادق ” معروف شده بود ، ولی در آن روز که مثل همیشه با یکدیگر بودند ، و با هم داخل بازار کفشدوزها شدند ، آیا کسی گمان میکرد که ، پیش از آنکه آنها از بازار بیرون بیایند ، رشته دوستیشان برای همیشه بریده شود ؟ !
در آن روز او مانند همیشه همراه امام بود ، و باهم داخل بازار کفشدوزها شدند . غلام سیاه پوستش هم در آن روز با او بود ، و از پشت سرش حرکت میکرد . در وسط بازار ، ناگهان به پشت سر نگاه کرد ، غلام را ندید . بعد از چند قدم دیگر ، دو مرتبه سر را به عقب برگرداند ، باز هم غلام را ندید . سومین بار به پشت سر نگاه کرد ، هنوز هم از غلام – که سر گرم تماشای اطراف شده و از ارباب خود دور افتاده بود – خبری نبود . برای مرتبه چهارم که سر خود را به عقب برگرداند ، غلام را دید ، با خشم به وی گفت : ” مادر فلان ! کجا بودی ؟ ” .
تا این جمله از دهانش خارج شد ، امام صادق به علامت تعجب ، دست خود را بلند کرد و محکم به پیشانی خویش زد و فرمود : ” سبحان الله ! به مادرش دشنام میدهی ؟ به مادرش نسبت کار ناروا میدهی ؟ ! من خیال میکردم تو مردی با تقوا و پرهیزگاری . معلومم شد در تو ، ورع و تقوایی وجود ندارد ” .
– ” یاابن رسول الله ، این غلام اصلا سندی است و مادرش هم از اهل سند است . خودت میدانی که آنها مسلمان نیستند . مادر این غلام یک زن مسلمان نبوده که من به او تهمت ناروا زده باشم ” .
– ” مادرش کافر بوده که بوده . هر قومی سنتی و قانونی در امر ازدواج دارند . وقتی طبق همان سنت و قانون رفتار کنند ، عملشان زنا نیست ، و فرزندانشان زنازاده محسوب نمیشوند ” .
امام بعد از این بیان به او فرمود : ” دیگر از من دور شو ” .
بعد از آن ، دیگر کسی ندید که امام صادق با او راه برود ، تا مرگ بین آنها جدایی کامل انداخت .
کارگر و آفتاب
امام صادق ( ع ) جامه زبر کارگری برتن ، و بیل در دست داشت ، و در بوستان خویش سرگرم بود . چنان فعالیت کرده بود که سرا پایش را عرق گرفته بود .
در این حال ، ابوعمر و شیبانی وارد شد ، و امام را در آن تعب و رنج مشاهده کرد . پیش خود گفت ، شاید علت اینکه امام شخصا بیل به دست گرفته و متصدی این کار شده این است که کسی دیگر نبوده ، و از روی ناچاری خودش دست به کار شده ، جلو آمد و عرض کرد : ” این بیل را به من بدهید ، من انجام میدهم ” .
امام فرمود : ” نه ، من اساسا دوست دارم که مرد برای تحصیل روزی رنج بکشد و آفتاب بخورد ” .
خواهش مسیح
عیسی – علیهالسلام – به حواریین گفت : ” من خواهش و حاجتی دارم ، اگر قول میدهید آن را بر آورید بگویم ” . حواریین گفتند : ” هر چه امر کنی اطاعت میکنیم ” .
عیسی از جا حرکت کرد و پاهای یکایک آنها را شست . حواریین در خود احساس ناراحتی میکردند ، ولی چون قول داده بودند خواهش عیسی را بپذیرند ، تسلیم شدند . و عیسی پای همه را شست . همینکه کار به انجام رسید ، حواریین گفتند : ” تو معلم ما هستی ، شایسته این بود که ما پای تو را میشستیم نه تو پای ما را ” .
عیسی فرمود : ” این کار را کردم برای اینکه به شما بفهمانم که از همه مردم سزاوارتر به اینکه خدمت مردم را به عهده بگیرد ” عالم ” است . این کار را کردم تا تواضع کرده باشم ، و شما درس تواضع را فرا گیرید ، و بعد از من که عهدهدار تعلیم و ارشاد مردم میشوید ، راه و روش خود را تواضع و خدمت خلق قرار دهید . اساسا حکمت در زمینه تواضع رشد میکند نه در زمینه تکبر ، همان گونه که گیاه در ز مین نرم دشت میروید نه در زمین سخت کوهستان “.
جمع هیزم از صحرا
رسول اکرم – صلی الله علیه و آله – دریکی از مسافرتها با اصحابش در سرزمینی خالی و بی علف فرود آمدند ، به هیزم و آتش احتیاج داشتند ، فرمود : ” هیزم جمع کنید ” عرض کردند : ” یا رسولالله ببینید ، این
سرزمین چقدر خالی است ، هیز میدیده نمیشود ” فرمود : ” در عین حال هرکس هراندازه میتواند جمع کند ” .
اصحاب روانه صحرا شدند ، با دقت بروی زمین نگاه میکردند و اگر شاخه کوچکی میدیدند برمیداشتند . هرکس هراندازه توانست ذره ذره جمع کرد و با خود آورد . همینکه همه افراد هر چه جمع کرده بودند روی هم ریختند ، مقدار زیادی هیزم جمع شد .
در این وقت رسول اکرم فرمود : ” گناهان کوچک هم مثل همین هیزمهای کوچک است ، ابتدا به نظر نمیآید ، ولی هر چیزی جوینده و تعقیب کنندهای دارد ، همان طور که شما جستید و تعقیب کردید این قدر هیزم جمع شد ، گناهان شما هم جمع و احصا میشود ، و یک روز میبینید از همان گناهان خرد که به چشم نمیآمد ، انبوه عظیمی جمع شده است ” .
شراب در سفره
منصور دوانیقی ، هر چندی یکبار ، به بهانههای مختلف امام صادق را از مدینه به عراق میطلبید ، و تحت نظر قرار میداد . گاهی مدت زیادی امام را از بازگشت به حجاز مانع میشد . در یکی از این اوقات ، که امام در
عراق بود . یکی از سران سپاه منصور پسر خود را ختنه کرد ، عده زیادی را دعوت کرد و ولیمه مفصلی داد . اعیان و اشراف و رجال همه حاضر بودند . از جمله کسانی که در آن ولیمه دعوت شده بودند ، امام صادق بود . سفره حاضر شد و مدعوین سر سفره نشستند و مشغول غذا خوردن شدند . در این بین ، یکی از مدعوین آب خواست . به بهانه آب قدحی از شراب به دستش دادند . قدح که به دست او داده شد ، فورا امام صادق نیمه کاره از سر سفره حرکت کرد و بیرون رفت . خواستند امام را مجددا برگردانند ، برنگشت . فرمود رسول خدا فرموده است : ” هرکس بر سر سفرهای بنشیند که در آنجا شراب است لعنت خدا بر او است ” .
شهرت عوام
چندی بود که در میان مردم عوام ، نام شخصی بسیار برده میشد ، و شهرت او به قدس و تقوی و دیانت پیچیده بود . همه جا عامه مردم ، سخن از بزرگی و بزرگواری او میگفتند . مکرر در محضر امام صادق ، سخن از آن مرد و ارادت و اخلاص عوام الناس نسبت به او به میان میآمد . امام به فکر افتاد که دور از چشم دیگران ، آن مرد ” بزرگوار ” را که تا این حد مورد علاقه و ارادت توده مردم واقع شده از نزدیک ببیند .
یک روز ، به طور ناشناس ، نزد او رفت ، دید ارادتمندان وی که همه از طبقه عوام بودند غوغایی در اطراف او به پا کردهاند . امام بدون آنکه خود را بنمایاند و معرفی کند ، ناظر جریان بود . اولین چیزی که نظر امام را جلب کرد ، اطوارها و ژستهای عوام فریبانه وی بود . تا آنکه او از مردم جدا شد و به تنهایی راهی را پیش
گرفت . امام آهسته به دنبال او روان شد تا ببیند کجا میرود ، و چه میکند ، و اعمال جالب و مورد توجه این مرد از چه نوع اعمالی است ؟ طولی نکشید که آن مرد جلو دکان نانوایی ایستاد . امام با کمال تعجب
مشاهده کرد که این مرد ، همین که چشم صاحب دکان را غافل دید ، آهسته دو عدد نان برداشت و در زیر جامه خویش مخفی کرد و راه افتاد . امام با خود گفت ، شاید منظورش خریداری است و پول نان را قبلا داده یا بعدا خواهد داد . ولی بعد فکر کرد ، اگر این طور بود پس چرا همین که چشم نانوای بیچاره را دور دید نانها را بلند کرد و راه افتاد .
باز امام آن مرد را تعقیب کرد ، و هنوز در فکر جریان دکان نانوایی بود که دید ، در مقابل بساط یک میوه فروشی ایستاد ، آنجا هم مقداری درنگ کرد ، و تا چشم میوه فروش را دور دید ، دو عدد انار برداشت و زیر جامه خود پنهان کرد و راه افتاد . بر تعجب امام افزوده شد . تعجب امام آن وقت به منتهی درجه رسید که دید آن مرد رفت به سراغ یک نفر مریض ، و نانها و انارها را به او داد و راه افتاد ، در این وقت امام خود را به آن مرد رساند و اظهار داشت : ” من امروز کار عجیبی از تو دیدم ” تمام جریان را برایش بازگو کرد و از او توضیح خواست .
او نگاهی به قیافه امام کرد و گفت : ” خیال میکنم تو جعفر بن محمدی ؟ ”
” بلی درست حدس زدی ، من جعفر بن محمدم ” .
” البته تو فرزند رسول خدایی و دارای شرافت نسب میباشی ، اما افسوس که این اندازه جاهل و نادانی ” .
” چه جهالتی از من دیدی ؟ ”
” همین پرسشی که میکنی از منتهای جهالت است ، معلوم میشود که یک حساب ساده را در کار دین نمیتوانی درک کنی ، مگر نمیدانی که خداوند در قرآن فرموده : ” « من جاء بالحسنه فله عشر امثالها »” هر کار نیکی ده برابر پاداش دارد . باز قرآن فرموده : ” « و من جاء بالسیئه فلا یجزی الا مثلها » ” هر کار بد فقط یک برابر کیفر دارد . روی این حساب پس من دو نان دزدیدم دو خطا محسوب شد ، دو انار هم دزدیدم دو خطای دیگر شد مجموعا چهار خطا شد ، اما از آن طرف آن دو نان و آن دو انار را در راه خدا دادم ، در برابر هر کدام از آنها ده حسنه دارم ، مجموعا چهل حسنه نصیب من میشود .
در اینجا یک حساب خیلی ساده نتیجه مطلب را روشن میکند . و آن اینکه
چون چهار را از چهل تفریق کنیم ، سی و شش باقی میماند . بنابراین من سی و شش حسنه خالص دارم . و این است آن حساب سادهای که گفتم تو از درک آن عاجزی ” .
” خدا تو را مرگ بدهد ، جاهل توئی که به خیال خود این طور حساب میکنی . آیه قرآن را مگر نشنیدهای که میفرماید : ” « انما یتقبل الله من المتقین »” خدا فقط عمل پرهیزگاران را میپذیرد . حالا یک حساب بسیار ساده کافی است که تو را به اشتباهت واقف کند ، تو به اقرار خودت چهار گناه مرتکب شدی ، و چون مال مردم را به نام صدقه و احسان به دیگران دادی نه تنها حسنهای نداری ، بلکه به عدد هر یک از آنها گناه دیگری مرتکب شدی . پس چهار گناه دیگر بر چهار گناه اولی تو اضافه شد ، و مجموعا هشت گناه شد . هیچ حسنهای هم نداری ” .
امام این بیان را کرد ، و در حالی که چشمان بهت زده او به صورت امام خیره شده بود ، او را رها کرد و برگشت .
امام صادق وقتی این داستان را برای دوستان نقل کرد ، فرمود : ” اینگونه تفسیرها و توجیه های جاهلانه و زشت در امور دینی سبب میشود که عدهای گمراه شوند و دیگران را هم گمراه سازند ” .
مرد ناشناس
زن بیچاره ، مشک آب را بدوش کشیده بود ، و نفس نفس زنان به سوی خانهاش میرفت . مردی ناشناس به او برخورد و مشک را از او گرفت و خودش بدوش کشید . کودکان خردسال زن ، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند . در خانه باز شد . کودکان معصوم دیدند مرد ناشناسی همراه مادرشان به خانه آمد ، و مشک آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است . مرد ناشناس مشک را به زمین گذاشت و از زن پرسید : ” خوب معلوم است که مردی نداری که خودت آبکشی میکنی ، چطور شده که بیکس ماندهای ؟ ”
– ” شوهرم سرباز بود . علی بن ابیطالب او را به یکی از مرزها فرستاد و در آنجا کشته شد . اکنون منم و چند طفل خردسال ” .
مرد ناشناس بیش از این حرفی نزد . سر را به زیر انداخت و خداحافظی کرد و رفت ، ولی در آن روز آنی از فکر آن زن و بچههایش بیرون نمیرفت . شب را نتوانست راحت بخوابد . صبح زود زنبیلی ، برداشت و مقداری آذوقه از گوشت و آرد و خرما ، در آن ریخت و یکسره به طرف خانه دیروزی رفت و در زد . ”
کیستی ؟ ”
– ” همان بنده خدای دیروزی هستم که ، مشک آب را آوردم ، حالا مقداری غذا برای بچهها آوردهام ” .
– ” خدا از تو راضی شود ، و بین ما و علی بن ابیطالب هم خدا خودش حکم کند ” .
” در بازگشت و مردناشناس داخل خانه شد بعد گفت : ” دلم میخواهد ثوابی کرده باشم ، اگر اجازه بدهی ، خمیر کردن و پختن نان ، یا نگهداری اطفال را من به عهده بگیرم ” .
– ” بسیار خوب ، ولی من بهتر میتوانم خمیر کنم و نان بپزم ، تو بچهها را نگاه دار ، تا من از پختن نان فارغ شوم ” .
زن رفت دنبال خمیر کردن . مرد ناشناس فورا مقداری گوشت ، که خود آورده بود ، کباب کرد و با خرما ، بادست خود به بچهها خورانید . به دهان هر کدام که لقمهای میگذاشت : ” میگفت : ” فرزندم ! علی بن ابیطالب را حلال کن ، اگر در کار شما کوتاهی کرده است ” .
خمیر آماده شد . زن صدا زد : ” بنده خدا همان تنور را آتش کن ” .
مرد ناشناس رفت و تنور را آتش کرد . شعلههای آتش زبانه کشید ، چهره خویش را نزدیک آتش آورد و با خود میگفت : ” حرارت آتش را بچش ، این است کیفر آن کس که در کار یتیمان و بیوه زنان کوتاهی میکند ” .
در همین حال بود که زنی از همسایگان به آن خانه سرکشید ، و مرد ناشناس را شناخت . به زن صاحب خانه گفت : ” وای به حالت ، این مرد را که کمک گرفتهای نمیشناسی ؟ ! این امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب است ” .
زن بیچاره جلو آمد و گفت : ” ای هزار خجلت و شرمساری از برای من ، من از تو معذرت میخواهم ” .
– ” نه ، من از تو معذرت میخواهم ، که در کار تو کوتاهی کردم ”
پول با برکت
علی بن ابی طالب ، از طرف پیغمبر اکرم ، مأمور شد به بازار برود و پیراهنی برای پیغمبر بخرد . رفت و پیراهنی به دوازده در هم خرید و آورد . رسول اکرم پرسید : ” این را به چه مبلغ خریدی ؟ ”
– ” به دوازده درهم ” .
– ” این را چندان دوست ندارم ، پیراهنی ارزانتر از این میخواهم ، آیا فروشنده حاضر است پس بگیرد ؟ ”
– ” نمی دانم یا رسول الله ” .
– ” برو ببین حاضر میشود پس بگیرد ؟ ”
علی پیراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت . به فروشنده فرمود : – ” پیغمبر خدا ، پیراهنی ارزانتر از این میخواهد ، آیا حاضری پول ما را بدهی و این پیراهن را پس بگیری ؟ ”
فروشنده قبول کرد و علی پول را گرفت و نزد پیغمبر آورد . آنگاه رسول اکرم و علی با هم به طرف بازار راه افتادند ، در بین راه چشم پیغمبر به کنیزکی افتاد که گریه میکرد . پیغمبر نزدیک رفت و از کنیزک پرسید : ” چرا گریه میکنی ؟ ”
– ” اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خرید به بازار فرستادند ، نمیدانم چطور شد پولها گم شد . اکنون جرأت نمیکنم به خانه برگردم ” .
رسول اکرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به کنیزک داد و فرمود : – ” هر چه میخواستی بخری ، بخر ، و به خانه برگرد ” . و خودش به طرف بازار رفت و جامهای به چهار درهم خرید و پوشید .
در مراجعت برهنهای را دید ، جامه را از تن کند و به او داد . دو مرتبه به بازار رفت و جامهای دیگر به چهارده درهم خرید و پوشید و به طرف خانه راه افتاد .
در بین راه باز همان کنیزک را دید که حیران و نگران و اندوهناک نشسته است ، فرمود :
– ” چرا به خانه نرفتی ؟ ”
– ” یا رسول الله خیلی دیر شده میترسم مرا بزنند که چرا این قدر دیر کردی ” .
– ” بیا با هم برویم ، خانه تان را به من نشان بده ، من وساطت میکنم که مزاحم تو نشوند ” .
رسول اکرم به اتفاق کنیزک راه افتاد . همینکه به پشت در خانه رسیدند کنیزک گفت : ” همین خانه است ” رسول اکرم از پشت در با آواز بلند گفت : ” ای اهل خانه سلام علیکم ” .
جوابی شنیده نشد . بار دوم سلام کرد ، جوابی نیامد . سومین بار سلام کرد ، جواب دادند . ” السلام علیک یا رسول الله و رحمه الله و برکاته ” .
– ” چرا اول جواب ندادید ؟ آیا آواز مرا نمیشنیدید ؟ “- ” چرا همان اول شنیدیم و تشخیص دادیم که شمائید . ”
– ” پس علت تأخیر چه بود ؟ ”
– ” یا رسول الله خوشمان میآمد سلام شما را مکرر بشنویم ، سلام شما برای خانه ما فیض و برکت و سلامت است ” .
– ” این کنیزک شما دیر کرده ، من اینجا آمدم از شما خواهش کنم او را مؤاخذه نکنید ” .
– ” یا رسول الله به خاطر مقدم گرامی شما ، این کنیز از همین ساعت آزاد است “.
پیامبر گفت : ” خدا را شکر ، چه دوازده درهم پر برکتی بود ، دو برهنه را پوشانید و یک برده را آزاد کرد ”
عتاب استاد
سید جواد عاملی ، فقیه معروف – صاحب کتاب مفتاح الکرامه – شب مشغول صرف شام بود که صدای در را شنید . وقتی که فهمید پیش خدمت استادش ، سید مهدی بحرالعلوم ، دم در است با عجله به طرف در دوید . پیش خدمت گفت : ” حضرت استاد ، شما را الان احضار کرده است ، شام جلو ایشان حاضر است اما دست به سفره نخواهند برد تا شما بروید ” .
جای معطلی نبود . سید جواد بدون آنکه غذا را به آخر برساند ، با شتاب تمام به خانه سید بحرالعلوم رفت . تا چشم استاد به سید جواد افتاد ، با خشم و تغیر بیسابقهای گفت : ” سید جواد ! از خدا نمیترسی ، از خدا شرم نمیکنی ؟ ! ”
سید جواد غرق حیرت شد که چه شده و چه حادثهای رخ داده ، تاکنون سابقه نداشته این چنین مورد عتاب قرار بگیرد . هر چه به مغز خود فشار آورد تا علت را بفهمد ممکن نشد . ناچار پرسید : ” ممکن است حضرت استاد بفرمایند تقصیر اینجانب چه بوده است ؟ ”
– ” هفت شبانه روز است فلان شخص همسایهات و عائلهاش گندم و برنج گیرشان نیامده ، در این مدت از بقال سرکوچه خرمای زاهدی نسیه کرده و با آن به سر بردهاند . امروز که رفته است تا باز خرما بگیرد ، قبل از آنکه اظهار کند ، بقال گفته نسیه شما زیاد شده است . او هم بعد از شنیدن این جمله خجالت کشیده تقاضای نسیه کند ، دست خالی به خانه برگشته است . و امشب خودش و عائلهاش بیشام ماندهاند ” .
– ” بخدا قسم ، من از این جریان بی خبر بودم ، اگر میدانستم به احوالش رسیدگی میکردم ” .
– ” همه داد و فریادهای من برای این است که تو چرا از احوال همسایهات بیخبر ماندهای ؟ چرا هفت شبانه روز آنها به این وضع بگذارنند و تو نفهمی ؟ اگر با خبر بودی و اقدام نمیکردی که تو اصلا مسلمان نبودی ،
یهودی بودی ” .
– ” میفرمایید چه کنم ؟ ”
– ” پیش خدمت من این مجمعه غذا را برمیدارد ، همراه هم تا دم در منزل آن مرد بروید ، دم در پیش خدمت برگردد و تو در بزن و از او خواهش کن که امشب با هم شام صرف کنید . این پول را هم بگیر و زیر فرش یا
بوریای خانهاش بگذار ، و از اینکه درباره او که همسایه تو است کوتاهی کردهای معذرت بخواه . سینی را همانجا بگذار و برگرد . من اینجا نشستهام و شام نخواهم خورد تا تو برگردی و خبر آن مرد مؤمن را برای من بیاوری ” .
پیش خدمت سینی بزرگ غذا را که انواع غذاهای مطبوع در آن بود برداشت ، و همراه سید جواد روانه شد . دم در پیش خدمت برگشت و سید جواد پس از کسب اجازه وارد شد . صاحبخانه پس از استماع معذرت خواهی سید جواد و خواهش او دست به سفره برد . لقمهای خورد و غذا را مطبوع یافت . حس کرد که این غذا دست پخت خانه سید جواد ، که عرب بود ، نیست . فورا از غذا دست کشید و گفت : ” این غذا دست پخت عرب نیست ، بنابراین از خانه شما نیامده ، تا نگویی این غذا از کجا است من دست دراز نخواهم کرد ” .
آن مرد خوب حدس زده بود . غذا در خانه بحرالعلوم ترتیب داده شده بود . آنها ایرانی الاصل و اهل بروجرد بودند و غذا ، غذای عرب نبود . سید جواد هر چه اصرار کرد که تو غذا بخور ، چه کار داری که این غذا در خانه کی ترتیب داده شده ، آن مرد قبول نکرد و گفت : ” تا نگویی دست دراز نخواهم کرد ” . سید جواد چارهای ندید ، ماجرا را از اول تا آخر نقل کرد . آن مرد بعد از شنیدن ماجرا غذا را تناول کرد ، اما سخت در شگفت مانده بود . میگفت : ” من راز خودم را به احدی نگفتهام ، از نزدیکترین همسایگانم پنهان داشتهام ، نمیدانم سید از کجا مطلع شده است ! ”
افطاری
انس بن مالک ، سالها در خانه رسول خدا خدمتکار بود و تا آخرین روز حیات رسول خدا این افتخار را داشت . او بیش از هر کس دیگر ، به اخلاق و عادات شخصی رسول اکرم آشنا بود . آگاه بود که رسول اکرم در خوراک و پوشاک چقدر ساده و بی تکلف زندگی میکند . در روزهایی که روزه میگرفت ، همه افطاری و سحری او عبارت بود از مقداری شیر یا شربت و مقداری ترید ساده – گاهی برای افطار و سحر ، جداگانه ، این غذای ساده تهیه میشد و گاهی به یک نوبت غذا اکتفا میکرد و با همان روزه میگرفت . یک شب ، طبق معمول ، انس بن مالک مقداری شیر یا چیز دیگر برای افطاری رسول اکرم آماده کرد ، اما رسول اکرم آن روز وقت افطار نیامد . پاسی از شب گذشت و مراجعت نفرمود . انس مطمئن شد که رسول اکرم خواهش بعضی از
اصحاب را اجابت کرده و افطاری را در خانه آنان خورده است . از این رو آنچه تهیه دیده بود خودش خورد .
طولی نکشید رسول اکرم به خانه برگشت . انس از یک نفر که همراه حضرت بود پرسید : ” ایشان امشب کجا افطار کردند ؟ ” گفت : ” هنوز افطار نکردهاند . بعضی گرفتاریها پیش آمد و آمدنشان دیر شد ” .
انس از کار خود یک دنیا پشیمان و شرمسار شد ، زیرا شب گذشته بود و تهیه چیزی ممکن نبود . منتظر بود رسول اکرم از او غذا بخواهد ، و او از کرده خود معذرت خواهی کند . اما از آن سو رسول اکرم از قرائن و احوال فهمید چه شده ، نامی از غذا نبرد و گرسنه به بستر رفت . انس گفت : ” رسول خدا تا زنده بود موضوع آن شب را بازگو نکرد و به روی من نیاورد ”
پیر و کودکان
پیرمردی مشغول وضو بود ، اما طرز صحیح وضو گرفتن را نمیدانست . امام حسن و امام حسین ( ع ) که در آن هنگام طفل بودند ، وضو گرفتن پیرمرد را دیدند . جای تردید نبود ، تعلیم مسائل و ارشاد جاهل واجب است ، باید وضوی صحیح را به پیرمرد یاد داد ، اما اگر مستقیما به او گفته شود وضوی تو صحیح نیست ، گذشته از اینکه موجب رنجش خاطر او میشود ، برای همیشه خاطره تلخی از وضو خواهد داشت . بعلاوه از کجا که او این تذکر را برای خود تحقیر تلقی نکند ، و یکباره روی دنده لجبازی نیفتد و هیچ وقت زیر بار نرود .
این دو طفل اندیشیدند تا به طور غیر مستقیم او را متذکر کنند . در ابتدا با یکدیگر به مباحثه پرداختند ، و پیرمرد میشنید . یکی گفت : ” وضوی من از وضوی تو کاملتر است ” .
دیگری گفت : ” وضوی من از وضوی تو کاملتر است ” . بعد توافق کردند که در حضور پیرمرد هر دو نفر وضو بگیرند و پیرمرد حکمیت کند . هر دو طبق قرار عمل کردند و هر دو نفر وضوی صحیح و کاملی جلو چشم پیرمرد گرفتند . پیرمرد تازه متوجه شد که وضوی صحیح چگونه است . و به فراست مقصود اصلی دو طفل را دریافت و سخت تحت تأثیر محبت بی شائبه و هوش و فطانت آنها قرار گرفت . گفت :
” وضوی شما صحیح و کامل است . من پیرمرد نادان هنوز وضو ساختن را نمیدانم . به حکم محبتی که بر امت جد خود دارید ، مرا متنبه ساختید . متشکرم ” .
حق مادر
زکریا ، پسر ابراهیم ، با آنکه پدر و مادر و همه فامیلش نصرانی بودند و خود او نیز بر آن دین بود ، مدتی بود که در قلب خود تمایلی نسبت به اسلام احساس میکرد ، وجدان و ضمیرش او را به اسلام میخواند . آخر بر خلاف میل پدر و مادر و فامیل ، دین اسلام اختیار کرد و به مقررات اسلام گردن نهاد .
موسم حج پیش آمد . زکریای جوان به قصد سفر حج از کوفه بیرون آمد و در مدینه به حضور امام صادق علیه السلام تشرف یافت . ماجرای اسلام خود را برای امام تعریف کرد . سپس گفت : ” پدر و مادر و فامیلم همه نصرانی (مسیحی) هستند ، مادرم کور است ، من با آنها محشورم و قهراً با آنها هم غذا میشوم تکلیف من در این صورت چیست ؟ ”
– ” آیا آنها گوشت خوک مصرف میکنند ؟ ”
– ” نه یا ابن رسول الله ، دست هم به گوشت خوک نمیزنند ” .
– ” معاشرت تو با آنها مانعی ندارد ” .
آنگاه فرمود : ” مراقب حال مادرت باش ، تا زنده است به او نیکی کن ، وقتی که مرد جنازه او را به کسی دیگر وامگذار ، خودت شخصا متصدی تجهیز جنازه او باش ”
ایام حج به آخر رسید و جوان به کوفه مراجعت کرد . سفارش امام را به خاطر سپرده بود . کمر به خدمت مادر بست ، و لحظهای از مهربانی و محبت به مادر کور خود فروگذار نکرد . با دست خود او را غذا میداد و حتی شخصا جامهها و سر مادر را جستجو میکرد که شپش نگذارد . این تغییر روش پسر ، خصوصا پس از مراجعت از سفر مکه ، برای مادر شگفت آور بود ؟ یک روز به پسر خود گفت : ” پسر جان ! تو سابقا که در دین ما بودی و من و تو اهل یک دین و مذهب به شمار میرفتیم ، این قدر به من مهربانی نمیکردی ؟ اکنون چه شده
است که با اینکه من و تو از لحاظ دین و مذهب با هم بیگانهایم ، بیش از سابق با من مهربانی میکنی ؟ ”
– ” مادر جان ! مردی از فرزندان پیغمبر ما به من اینطور دستور داد ” .
– ” خود آن مرد هم پیغمبر است ؟ ”
– ” نه ، او پیغمبر نیست ، او پسر پیغمبر است ” .
– ” پسرکم ! خیال میکنم خود او پیغمبر باشد ، زیرا اینگونه توصیهها و سفارشها جز از ناحیه پیغمبران از ناحیه کس دیگری نمیشود ” .
– ” نه مادر ، مطمئن باش او پیغمبر نیست ، او پسر پیغمبر است . اساسا بعد از پیغمبر ما پیغمبری به جهان نخواهد آمد ” .
– ” پسرکم ! دین تو بسیار دین خوبی است ، از همه دینهای دیگر بهتر است . دین خود را بر من عرضه بدار ” . جوان شهادتین را بر مادر عرضه کرد . مادر مسلمان شد . سپس جوان آداب نماز را به مادر کور خود تعلیم کرد . مادر فرا گرفت ، نماز ظهر و نماز عصر را به جا آورد . شب شد توفیق نماز مغرب و نماز عشاء نیز پیدا کرد . آخر شب ناگهان حال مادر تغییر کرد ، مریض شد و به بستر افتاد . پسر را طلبید و گفت :
– ” پسرکم ، یک بار دیگر آن چیزهایی که به من تعلیم کردی تعلیم کن ” .
پسر بار دیگر شهادتین و سایر اصول اسلام یعنی ایمان به پیغمبر و فرشتگان و کتب آسمانی و روز بازپسین را به مادر تعلیم کرد . مادر همه آنها را به عنوان اقرار و اعتراف بر زبان جاری و جان به جان آفرین تسلیم کرد .
صبح که شد ، مسلمانان برای غسل و تشییع جنازه آن زن حاضر شدند . کسی که برجنازه نماز خواند و با دست خود او را به خاک سپرد ، پسر جوانش زکریا بود .
قافلهای که به حج میرفت
قافلهای از مسلمانان که آهنگ مکه داشت ، همینکه به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد ، و بعد از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد . در بین راه مکه و مدینه ، در یکی از منازل ، اهل قافله با مردی مصادف شدند که با آنها آشنا بود . آن مرد در ضمن صحبت با آنها ، متوجه شخصی درمیان آنها شد که سیمایصالحین داشت ، و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوائج اهل قافله بود ، در لحظه اول او را شناخت . با کمال تعجب از اهل قافله پرسید : این شخصی را که مشغول خدمت و انجام کارهای شماست میشناسید ؟ .
– نه ، او را نمیشناسیم ، این مرد در مدینه به قافله ما ملحق شد . مردی صالح و متقی و پرهیزگار است . ما از او تقاضا نکردهایم که برای ما کاری انجام دهد ، ولی او خودش مایل است که در کارهای دیگران شرکت کند و به آنها کمک بدهد .
– ” معلوم است که نمیشناسید ، اگر میشناختید این طور گستاخ نبودید ، هرگز حاضر نمیشدید مانند یک خادم به کارهای شما رسیدگی کند ” .
– ” مگر این شخص کیست ؟ ”
– ” این ، علی بن الحسین زین العابدین است ” .
جمعیت آشفته به پاخاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند . آنگاه به عنوان گله گفتند : ” این چه کاری بود که شما با ما کردید ؟ ! ممکن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بکنیم ، و مرتکب گناهی بزرگ بشویم ” .
امام : ” من عمدا شمارا که مرا نمیشناختید برای همسفری انتخاب کردم ، زیرا گاهی با کسانی که مرا میشناسند مسافرت میکنم ، آنها به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی میکنند ، نمیگذارند که من عهدهدار کار و خدمتی بشوم ، از اینرو مایلم همسفرانی انتخاب کنم که مرا نمیشناسند و از معرفی خودم هم خودداری میکنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم “